ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 69
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 2008
بازدید ماه : 21988
بازدید سال : 40396
بازدید کلی : 273203

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 25 شهريور 1390
نظرات

-حسین پدرم به تو چی گفت؟چطوري باهاشون آشنا شدي؟
حسین خندید وگفت:همه چی همینطوري پیش آمد.براي بستري کردن تو پول لازم بود که من
از حسابم چک کشیدم ودادم.دستت بدجوري شکسته بود واحتیاج به جراحی داشت.بیهوش
بودي وپاهات هم از چندجا ضرب دیده بود.این بیمارستانها هم به این حرفها کاري ندارن,اول
باید حسابشون پربشه,بعد که پدرت آمد وفهمید من پول را پرداخت کرده ام خیلی ازم تشکر
کرد.مادرت هم که فهمید من تواون شلوغ پلوغی من رسوندمت بیمارستان,فکر کرد من خیلی
آدم حسابی ام!
بعد زد زیرخنده,فوري گفتم:خوب هستی.خیلی ازت ممنونم.اگه تو نبودي شاید می مردم.
بعدازچند لحظه حسین گفت:این چه حرفیه!تو جون بخواه..راستی مهتاب به نظرت الان اگه با
پدرت صحبت کنم,چی میگه؟
-این کارو نکنی ها!الان اصلاً وقتش نیست.حالا که اینطوري باهات آشنا شدن خیلی خوب
شد.بذار یک چند وقتی بگذره کم کم بهشون می گیم.باید اول سهیل سروسامون بگیره...براي
تو هم جند پیشنهاد دارم که قبل از حرف زدن با پدرومادرم بد نیست بهشون گوش بدي!
حسین با تعجب پرسید:چه پیشنهادي؟
خسته گفتم:دیگه حال ندارم حرف بزنم.بذار بعدا مفصل برات می گم.
وقتی گوشی را گذاشتم به فکرفرو رفتم.ازجهاتی بد نشده بود.حالا پدرومادرم می فهمیدند که
حسین چقدر پسر فهمیده وفداکاري است.وشاید علی رغم نداشتن امکانات آنچنانی قبول می
کردند ماباهم ازدواج کنیم.صبح فردا از بیمارستان مرخص شدم.خدار را شکر کردم که دست
چپم شکسته ومی توانم سرکلاس جزوه بردارم.درمدتی که بیمارستان بودم,پدرومادر شروین هم
به عیادتم آمدند.پدر قد بلند وبداخلاقی داشت.تمام مدت مثل طلبکارها گوشه اي ایستاد وحرفی
نزد.اما مادرش زن پرحرف ولوسی بود.می دانستم که براي گرفتن رضایت به دیدنم آمده
اند.براي همین خودم را زدم به خواب وگیج ومنگی,می خواستم پدرم تصمیم بگیرد.پدرم معتقد
بود که بد نیست این پسره کمی ادب شود.مخصوصاً بعدازاینکه من تمام ماجرا را برایش
تعریف کردم.بنابراین رضایت نداد.دانشگاه تق ولق بود وبه روزهاي عید نزدیک می
شدیم.اسفند همیشه برایم ماه خوب وعزیزي بود.بوي عید درفضا پخش می شد.درختان لخت
وشاخه هاي بی قواره کم کم به سبزي می زدند.مثل بچه هایی که تازه دندان در می
آوردند.بعداز عید قرار بود سهیل عروسی کند وبا گلرخ سر زندگی مشترکشان بروند.سهیل هم
در مدتی که بیمارستان بودم نگران وناراحت بود از طرفی غیرتی هم شده بود که چرا شروین
اینهمه مرا اذیت کرده واو خبر نداشته تا به قول خودش حالش را بگیرد.وقتی از بیمارستان
مرخص شدم,دو هفته بیشتر تا پایان کلاسها زمان باقی نبود.تقریباً دو هفته در بیمارستان بستري
بودم.مهره هاي کمرم آسیب دیده بود ودست راستم احتیاج به فیزیوتراپی داشت.حسین هم ترم
آخرش بود وبراي پروژه اش مشغول جمع آوري مطلب بود وکمتر فرصت حرف زدن با من
راداشت ومن سخت دلتنگ دیدنش بودم.
هنوزحسابی حالم جا نیامده بود وحوصله دانشگاه رفتن را نداشتم.اوایل هفته بود وبراي خودم
جلوي تلویزیون لم داده بودم که مادرم با یک لیوان شیرویک بشقاب بیسکویت
سررسید.همانطور که می نشست گفت:مهتاب,نازي امروززنگ زده بود...
بی خیال گفتم:خوب چطور بود؟
-خوب بود.بعدازعید با کوروش برمی گردند آمریکا,زنگ زده بود یک شب شام دعوتمون
کنه.
بعد با لحن آرزومندي گفت:خوش به حالش,پریشب هم طناز زنگ زده بود...تو حواب
بودي.نمی دونی چیا تعریف می کرد.می گفت بچه ها رو گذاشته کلاس زبان,محمد هم کار
پیدا کرده...کاش ماهم می رفتیم.
بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم گفت:
-مهتاب,به نظر من این کوروش پسرخوبیه ها!...پسر سالم,مودب,پولدار,وضع کاروزنگی اش هم
که معلومه,بیا ببین نازي چیا تعریف می کنه.آخه تو به کی می خوایی شوهرکنی؟اون از پرهام
بدبخت که هنوز دپرسه,این هم ازکوروش,بابا یک کم از این دوستت لیلا یاد بگیر,با اون
ریخت وقیافه اش یک عالم عقل داره.چسپیده به یک آدم پیروپاتال ولی پولدار,اون آینده رو
می بینه,مثل تو نیست که فقط تا فردا تو می تونی پیش بینی کنی!حرصم گرفت.باخشم جواب
دادم:
-اتفاقا برعکس!لیلا اصلاً آینده بین نیست.چند سال بعد وقتی تو اوج جوونی وطراوت مجبور
شد پرستاري شوهر پیرش رو بکنه,وقتی بچه دار شد وبا شوهر وبچه اش بیرون رفت,همه پشت
سرش گفتند واي بچه با پدربزرگش آمده گردش,اون وقته که بهت می گم حاضره هرچی پول
داره بده اما این روزها رو نبینه.اما من آبنده نگرم,فردا پس فردا اگه تو مملکت غریب,این
پسره که اصلاً نمی شناسمش,عرق خورومعتاد از آب درآمد چه خاکی به سرکنم؟اگه عیاش
وهرزه بود وهزارتا کوفت ومرض برایم آورد,چکارکنم؟اگه اصلاً باهاش دعوام شدواز خونه
انداختم بیرون به کی پناه ببرم؟الان ممکنه به نظر معقول ومتین بیاد ولی اگه عیب وایرادي
داشته باشه,فکر کردي تو جلسه خواستگاري می آد ومی گه؟...هان؟...براي اینکه خودت راه
بی افتی بري خارج,داري منو هل می دي تو یک دنیاي تاریک!
مادرم هیچی نگفت.ساکت به صفحه تلویزیون خیره ماند.بلند شدم وبه اتاقم رفتم.دلم می
خواست بهش بگم من فقط با حسین ازدواج می کنم ولاغیر.اماکو آن شهامتی که بتوانم این
جمله را تا آخر بیان کنم؟از پنجره به حیاط بزرگمان که بفهمی نفهمی به سبزي می زد,خیره
شدم.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1030
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود